خلاصه ای که میخوانید از کتاب کشتی پهلو گرفته نوشته استاد سید مهدی شجاعی است. خیلی سخت بود از بین عبارات فقط بخشی به عنوان خلاصه انتخاب کنم. صفحه به صفحه کتاب مضمون روایات مختلفی است که با متنی ادبی بسیار زیبا آراسته شده. با توجه به ایام فاطمیه به نظرم کتاب خوبی اومد که مطالعه اش خالی از لطف نیست. کتاب ساختارش به اینصورته که در هر بخشش از زبان یه نفر صحبت میکنه … یه بار از زبان حضرت پیامبر(ص) یه بار از زبان حضرت خدیجه(س) … امیر المومنین (ع) …..
روزگار غریبی است دخترم! دنیا از آن غریبتر !!!!!!!
مقدمه :
هیچکس آیا توانسته است غم فاطمه را ـ سلام االله علیها ـ در سوگ پدر به تصویر
بکشد، جز ناله های بیت الاحزان فاطمه؟
در اندوه جگر سوز علی ـ سلام االله علیه ـ در مواجهه با فاطمه میان در و دیوار و گاه
شستن صورت نیلی و بازوی کبود فاطمه، هیچ هنرمند عارفی توانسته است مرثیه بسراید
آنچنانکه از عمق رنج آدمی در چروکهای پیشانی علی خبر دهد و وسعت غمهای خلقت
را در پهنای اشک علی بشناسد و بشناساند جز بار اشک پنهانی علی؟
هیچکس را یارای آن بوده است که آلام محض زینب را به هنگام دیدار سر برادر بر بام
نیزه ها بیان کند، جز خون جاری از سر مبارک زینب؟
اگر زینب ـ سلام االله علیها ـ با مشاهده سر برادر، حسین ـ روحی فداه ـ سلامت سر
خویش را تاب آورده بود و سر بر ستون کجاوه نکوبیده بود، چه کسی عشق را، درد را و
هجران را در آفرینش تفسیر می کرد؟
اینها دردهایی است که نویسنده را، اگر احساس داشته باشد، خاکستر میکند و قلم را، اگر
.به تعداد درختان عالم باشد، میسوزاند و دفتری به پهنای گیتی را آتش میزند
سوز اشکهای فاطمه، هنوز پای عارفان را در بیت الاحزان او سست میکند و کمر ابرار را
.میشکند و آتش به جان اولیاءاالله میاندازد
معاذاالله که رشحه هیچ قلمی بتواند با اشک سوزناک علی به هنگام شستن پیکر فاطمه
برابری کند. کجاست اسماء؟
از او بپرسید، فرشتگانی که در اشکهای آن هنگام علی به تبرک غسل میکردند، بال و
پرشان نسوخت؟
آنچه بر پیشانی تاریخ تشیع، چروکهایی اینچنین عمیق آفریده، دردهایی از این دست
.است. دردهایی که گفتنی نیست، بیان کردنی نیست، تصویر و تصور کردنی نیست
درد را ـ اگر بسیار عمیق باشد ـ به زخم تشبیه میکنند و زخم را ـ اگر بیش از حد
سوزنده باشد ـ به آتش. و حرارت کدام آتشی میتواند با هرم قلب علی در بیست و پنج
سال سکوت خار در چشم و استخوان در گلوی او برابری کند؟
قسمت اول :
!روزگار غریبی است دخترم! دنیا از آن غریبتر
این چه دنیایی است که دختر رسول خدا را در خویش تاب نمی آورد؟
این چه روزگاری است که »راز آفرینش زن« را در خود تحمل نمیکند؟
این چه عالمی است که دردانه خدا را از خویش میراند؟
.روزگار غریبی است دخترم. دنیا از آن غریبتر
آنجا جای تو نیست، دنیا هرگز جای تو نبوده است. بیا دخترم، بیا، تو از آغاز هم دنیایی
…نبودی. تو از بهشت آمده بودی، تو از بهشت آمده بودی
آن روزها که مرا در حرا با خدا خلوتی دوست داشتنی بود،
جبرئیل؛ این قاصد میان عاشق و معشوق، این رابط میان عابد و معبود، این ملَک خوب و پاک و صمیمی، این امین
رازهای من و پیامهای خداوند، پیام آورد که معبود، چهل شبانه روز تو را میخواند، یک
… خلوت مدام چهل روزه از تو می طلبد
و من که جان میسپردم به پیامهای الهی و آتش اشتیاقم زبانه میکشید با دَمِ خداوندی،
انگار خدا با همه بزرگی اش از آن من شده باشد، بال در آوردم و جانم را در التهاب آن
.پیام عاشقانه گداختم
آری، جز خدا و جبرئیل و شوی تو کسی چه میدانست حرا یعنی چه، کسی چه میداند
خلوت با خدا یعنی چه؟
اما … اما کسی بود در این دنیا که بسیار دوستش میداشتم، خدا همیشه دوشتس بدارد،
.دل نازکش را نمیتوانستم نگران و آرزده خویش ببینم
همان که در وقت بیپناهی پناهم شد و در وقت تنگدستی، گشایشم و در سرمای سوزنده
.تکذیب دشمنان، تن پوش تصدیقم؛ مادرت خدیجه
.خدا هم نمی خواست او را دل نگران و مشوَش ببیند
در آن پیام شیرین، در آن دعوت زلال آمده بود که این چهل روز مفارقت از خدیجه را برایش پیغام کنم.
:و کردم، عمار، آن صحابی وفادار را گسیل کردم
جان من! خدیجه! دوریام از تو، نه بواسطه کراهت و عداوت و اندوه است، خدا تو را «
دوست دارد و من نیز، خدا هر روز، بارها و بارها، تو را به رخ ملائکه خویش می کشد، به
.تو مباهات میکند و … من نیز
این دیدار چهل روزه من با آفریدگار و … ضمناً فراق تو، هم فرمان اوست. این چهل
.شبانه روز را تاب بیاور، آرام و قرار داشته باش و درِ خانه را به روی هیچکس نگشای
من چهل افطار در خانه فاطمه بنت اسد می گشایم تا وعده الهی سرآید و دیدار تازه
.»گردد
پیام که به مادرت خدیجه رسید، اشک در چشمهایش حلقه زد و آن حقله بر در چشمها
ماند تا من در شام چهلم، حلقه از در برداشتن و وقتی صدای دلنشین خدیجه از پشت
:پنجره انتظار برآمد که
ــ کیست کوبنده دری که جز محمد ـ صلّی االله علیه و آله و سلم ـ شایسته کوفتن آن
نیست؟
:گفتم
.ــ محمدم
دخترم! شادی و شعفی که از این دیدار در دل مادرت پدید آمد، در چشمهایش درخششی
آشکار می گرفت. افطار آن شب از بهشت برایم به ارمغان آمده بود، طرفهای غروب
جبرئیل، آن ملک نازنین خداوند، با طبقی در دست، آمد و کنارم نشست. سلام حیات
آفرین خدا را به من رساند و گفت که افطار این آخرین روز دیدار را، محبوب ـ جَلَّ و عَلا
.ـ از بهشت برایت هدیه کرده است
در پی او میکائیل و اسرافیل هم آمدند ـ خدا ارج و قربشان را افزون کند ـ جبرئیل با
ظرفی که از بهشت آورده بود، آب بر دستهایم میریخت، میکائیل شستشویشان میداد
.و اسرافیل با حوله لطیفی که از بهشت همراهش کرده بودند، آب از دستهایم می سترد
ببین دخترم! ـ جان پدر به فدایت ـ که همه مقدمات ولادت تو قدم به قدم از بهشت
.تکوین می یافت
این را هم باز بگویم که تو اولین کسی هستی که به بهشت وارد میشوی. تویی که
.بهشت را برای بهشتیان افتتاح میکنی
این را اکنون که تو مهیای خروج از این دنیای بیوفا می شوی نمی گویم، این را اکنون
… که تو اسماء را صدا می کنی که بیاید و رختهای مرگ را برایت مهیا کند نمی گویم
این را اکنون که تو وضوی وفات میگیری نمی گویم، همیشه گفته ام، در همه جا گفته ام
.که من از فاطمه بوی بهشت را می شنوم
یک بار عایشه گفت: چرا اینقدر فاطمه را می بویی؟ چرا اینقدر فاطمه را می بوسی؟ چرا به
هر دیدار فاطمه، تو جان دوباره میگیری؟
گفتم: »خموش! عایشه! فاطمه بهشت من است، فاطمه کوثر من است، من از فاطمه
بوی بهشت می شنوم، فاطمه عین بهشت است، فاطمه جواز بهشت است، رضای من
درگروی رضای فاطمه است، رضای خدا در گروی رضای فاطمه است، خشم فاطمه
.»جهنم خداست و رضای فاطمه بهشت خدا
فاطمه جان! خاطر تو را نه فقط بدین خاطر می خواهم که تو دختر منی، تو سیّده زنان
عالمیانی، تو برترین زن عالمی، خدا تو را چنین برگزیده است و خدا به تو چنین عشق
.میورزد
این را من از خودم نمی گویم، کدام حرف را من از جانب خودم گفته ام؟
:آن شب که به معراج رفته بودم، دیدم که بر در بهشت به زیباترین خط نوشته است
خدایی جز خدای بی همتا نیست، محمد ـ صلّی االله علیه و آله و سلم ـ پیامبر خداست.
علی معشوق خداست، فاطمه، حسن و حسین برگزیدگان خدا هستند و لعنت خدا بر آنان
.که کینه ورز این عزیزانِ خدا باشند
.این را اکنون که تو غسل رحلت میکنی نمیگویم
آن روز که من در خیمهای نشسته بودم و بر کمانی عربی تکیه کرده بودم یادت هست؟
تو و شوی گرامیات علی و دو نور چشمم حسن و حسین نشسته بودید و من برای
:چندمین بار اعلام کردم که
ای مسلمانان بدانید: هر کسی که با اینان ـ یعنی با شما ـ در صلح و صفا باشد من با او «
در صلح و صفایم و هر کس با اینان ـ یعنی با شما ـ به جنگ برخیزد، من با او در
ستیزم، من کسی را دوست دارم که این عزیزان را دوست بدارد و دوست نمیدارند این
.»عزیزان را مگر پاک طینتان و من نمیدارند این عزیزان را مگر آلودگان و تردامنان
فاطمه جان بیا! بیا که سخت در اشتیاق دیدار تو میسوزم، بیا، بیا که دنیا جای تو نیست
.و بهشت بی تو بهشت نیست